۳۷۱

ویلای نصفه نیمه علی بالای یه تپه بود، مسیر خاکی و وحشتناک بد بود! لندکروز باید ازش بالا میرفت، هر شب و روزی ک ازش بالا میرفتم تا حدی استرس منحرف شدن و پایین افتادن از دره رو داشتم!

وقتایی که میخواست اون زن رو بیاره اونجا با مامان میرفتیم تپه پایینی و از اونجا دماوند نگاه میکردیم! بهش میگفتم رو صندلی عقب دراز بکشه و براش فیلم پلی میکردم، گاهیم میبردمش جاده هراز و براش کباب میخریدم!

حس خوبی به این نداشتم که دوباره باید برگردم جایی که متعلق به علی! زیر منت این نکبت بودن از هر چیزی بدتر بود برام اما با یه مادر کم توان و مریض احوال کجا میرفتم واقعا؟!

میترسیدم برم جاهای دگ و خونه گیرم نیاد، تو جاده رفتن و آواره شدنم حس بدی داشت!

اما اگه خدای نکرده دوباره اتفاقی بیوفته تقریبا همه چی آماده کردم، از پول تو چند کارت مختلف تا پول نقد، دبه آب برای شستشو، فلاسک آشامیدنی! وسیله ادرار بانوان، صندلی فرنگی! دو تا پتو و بالش، دو تا حوله، باک پُر! وسایل بهداشتی و نظافت، ظرف و این چیزا! شارژر و پاور بانک پُر!

میخوام یه تشک برای صندلی عقب ماشین بخرم که مامان بتونه ازش استفاده کنه! البته بدیش این فقط در زمان توقف قابل استفادست و نه در زمان حرکت ...

دگ نمیخوام زیر منت کسی برم ...

۳۷۰

* نمیدونم این بچه چه بلایی سرش اومد، کرونای حادی گرفته احتمالا، شایدم حمله پانیک بهش دست میده اما تبش بالاست همچنان و حتما عفونت داره ...

اعصابم خرابه براش، کاش بره یکی دو شب بیمارستان بخوابه تا کامل عفونتش از بین بره ولی بستریش نکردن...

کاریم از من برنمیاد متاسفانه وگرنه حتما میکردم ‌...

* برنج و عدس گذاشتم خیس بخوره (مامانبزرگ شدم) البته من به غذاهام حتی یه قطره روغن نمیزنم و از نمکم خبری نیست، شاید به این دلیل ک مزه عالی نمیدن!

* امروز باشگاه تا ۷ بازه و باید حتما برم، یه عده رو میبینم مثلا هر بار میاد باشگاه فقط سینه کار میکنه یا یکیو یادم که فقط بازو کار میکرد! حداقل من هر بار اینا رو دیدم فقط همینا رو انجام دادن!

* با اینکه تقریبا دو ماه از جنگ گذشته ولی همچنان استرسش با ماست! حتی الان خیلیا رو میبینم که با صدای باد فک میکنن موشک زدن و از خواب میپرن و یا داد و فریاد میکنن و میترسن ...

۳۶۹

دقیقا یکماه دگ ۳۱ شهریور سالگرد فوت خواهرمه ...

بدترین سال زندگیم بود و همچنان اثراتش با ما هست، طفلی واقعا حیف بود ...

همیشه از مرگ خیلی خیلی میترسید، آخرین بار یکی دو ماه پیش رفتم پیشش و دلم براش تنگ شده :(

زندگی تا همین حد مسخره و بی ارزشه ...

۳۶۸

اعصابم برای نبات خرابه، چند روز مریض و همچنان درگیره...

قلب درد،تنگی نفس،فشار نامتعادل، معده درد، برون روی، عفونت گلو، بیحالی و ناتوانی جسمی، همه چی سراغش اومده...

نمیدونم این چه بلایی بود سرش اومد، خیلی نگرانشم :(

بچم به چه حالی افتاده آخه، این خیلی برون روی داشت من حس میکنم همه املاح و پروتئین بدنشو از دست داده و چون تو دوره ماهانشم بوده قطعا تشدید شده این وضعیتش...

۳۶۷

* امروز باشگاه نمیرم، بجاش فردا میرم! یه باشگاه پیدا کردم یکم دوره ولی پاتوق بچه پولداراست! ارزونترین ماشینی که اونطرفا پیدا کنی مزدا ۳!

البته دورم نیست خیلی، در واقع بد مسیره برای من ...

* دوس دارم بخوابم، خیلی خیلی خوابم گرفته ...

۳۶۶

* نون سنگکی که تا چند روز پیش ۱۰ بود، شده ۲۵، اون مدلی که ۲۰ بود شده ۴۰ و اونیم که ۴۰ بود شده ۶۰! حالا بماند کیفیتشونم واقعا پایین اومده ...

دو و نیم برابر خیلی رقم بزرگیه اونم فقط برای یه فقره افزایش قیمت!

* با نباتم که فعلا قهریم، فقط دنبال بهونست که بره و نباشه! البته اخلاقش با همه همینجوریه! (همه کسایی که از نزدیک میشناسنش وگرنه برای فک و فامیل حفظ ظاهر میکنه) این حجم از پرخاشگری و عصبی بودن واقعا عجیبه!

* الویه درست کردم، بیمزه بود :]

۳۶۵

* مرغی که درست کردم مزش به دل نمیشینه! البته من کلا مرغ دوس ندارم ولی نمیدونم مال بعضیا خیلی خوشمزه میشه اما مال من نه! میخوام باهاش الویه درست کنم شاید بتونم قورتش بدم ...

* اعصابم خیلی خرابه، هر روزمون با جنگ و دعوا و جر و بحث میگذره، سر هر چیزی میتوپه بهم و گیر میده! اینقد ایراد میگیره ازم که روانیم کرده! شاید انتظار داره خیلی رومانتیک و عاشقانه رفتار کنم اما وقتی براش قلب میفرستم در جواب چیزی نمیگه! خودش احساستو میکشه بعد میگه چرا!!!!

البته اون سنش کم و حق داره این احساسو تجربه کنه، منم ک دگ دلم پیر شده و حس و حالی برام نمونده!

دیوونه بازیاش زیادن، یه بارم پیشم بود و سر نمیدونم چی از خونه رفت! هر چی گفتم نرو اصلا انگار نه انگار! آدمایی که این رفتارا رو میکنن خطرناکن هم برای خودشون و هم بقیه ...

کلا هر روز بحث داریم، اونم روزی چند بار!

۳۶۴

دیشب کولر خاموش کردم، خیلی خنک شده بود!

صب رفتم پیشخوان دولت تسویه قبض آب خونه ایی که اجاره دادمو بگیرم، گفتن ما نمیدیم مگه ببری اداره آب!

به مستاجر زنگ زدم (یه شهر دیگه) گفتم اینا قبض نمیدن اگه ممکن خودت برو بگیر! کنتور آب بین دو تا واحد مشترکه و از اونجایی که ما تهرانیم طبیعتا طبقه پایینی باید پولو بده!

دیروزم به طبقه پایینی پیام دادم که اگه ما سهمی داریم بگو که برات واریز کنم (چون ما چند روزی اونجا نقاشی و تعمیرات داشتیم!)

حالا امروز که با مستاجر صحبت کردم ظاهرا اونا بهش گفتن کل پول آب با ما نیست (چون اینا تعمیرات داشتن) حالا سهم ما شاید ۲۰ ۳۰ هزار تومنم نشه اما ببین مردم چطورین! همین طبقه پایینی بدون اجازه ما تو زیر پله مشاع انباری ساخته و ۴ سال ازش استفاده میکنه! حالا برای ۳۰ هزار تومن پول آب دین و مدیونی یادش افتاده!

بیکار بشم میرم اونجا با حکم دادگستری میدم انباری که ساخته رو خراب کنن تا حالش بیاد سرجاش!

اصلا این خونه رو اجاره دادم که یکی رو سر این طبقه پایینی باشه که زیاد دور برنداره! برای ۳۰ هزار تومن دین ما میوفته گردنش اما ملک ما رو قصب کرده دینی براش نداره! یه مدتی بچه های مستاجر رو سرش یورتمه برن، منم به وقتش میرم سراغش تا بفهمه ما زیادی براش بزرگوار و فداکار بودیم!

۳۶۳

صب بیدار شدم، دیدم مامان دستش زخمی شده! اون یکی دستشم داغون کرده بود ...

میگم چیشده بهت ؟! میگه افتادم، میگم چرا منو صدا نکردی؟

گفتم چطوری افتادی؟ میگه از رو تخت!

بخدا همین دیشب بهش گفتم برو عقب تر اینقد لبه تخت دراز نکش چون میوفتی!

تو این چند ماه هزار بار بهش گفتم، آخرش کار خودشو کرد...

مشکل من این یه مشت آدم لجباز و حرف گوش نکن دور منو گرفتن، بعد آسیب و لطمه هم که میزنن چوبشو من باید بخورم و زحمتاش پای منه ...

باید حتما بلا و اتفاق سرش بیاد تا عبرت بگیره ...

۳۶۲

* یهو بی دلیل یاد چند سال پیش افتادم، زمانی که پراید ۲۰ میلیون بود و خیلیا صدها میلیون ریختن تو بورس! از همین بچه های بلاگفا هم زیاد بودن که میخواستن میلیاردر بشن، کجان اونا؟!

* امشب فیله ها رو مرینیت کردم ولی فقط با ماست، پیاز و فلفل دلمه، ادویه ها رو گذاشتم برای زمان پخت که اضافه کنم! فک کنم ادویه ۱۰ ۱۲ ساعت تو ظرف بمونه مزشو خراب میکنه!

همچنان به گوشت خام دست میزنم ناخودآگاه چندشم میشه اونم خیلی شدید!

* امروز رختکن باشگاه شده بود تزریقاتی! اینقد آمپول زدن که نگم براتون! اکثرا هیکل خاصیم ندارن، اگه تزریق نکنن واقعا چی ازشون میمونه!

باید سعی کنم صبح برم، عصرا شلوغ و رو مخه!

۳۶۱

روبروی خونمون یه ساختمون مسکونیو کردن یچیزی به اسم انجمن علمی نخبگان! (یا همچین چیزی)

یادم باشه ازشون بپرسم دقیقا اونجا چیکار میکنن، چند تا دختربچه (فک کنم پسر توشون ندیدم) ۸ و ۹ شب ازش بیرون میان!

باورم نمیشه یه عده از پدر و مادرا همچنان تابستون بچه هاشونو خراب میکنن که مثلا نخبه ازشون در بیاد و خدا تومن هزینه میکنن!

والا من ک هر چی نخبه دیدم یا از اینجا رفتن، یا بیکارن و یا شغل آزاد برای خودشون دست و پا کردن!

۳۶۰

* احتمالا یکی دو ساعت دگ میرم خرید و بعدش باید باشگاه برم البته دگ دل و دماغی برام نمونده! با این زندگی مزخرف و در تعلیق واقعا کی به ساختن هیکل فکر میکنه!

* یکی دو ماه پیش سفر رفتم و از اونجا سوغاتی آوردم، چند شب پیش ازشون خوردم اما کلی جوش دردناک زدم! خیلی شیرین و مسخره بود و اصلا بهم نساخت!

* چند روز به شدت احساس تنهایی میکنم! البته این حس همیشگیه و فقط گاهی سطحش بیشتر میشه ‌...‌

۳۵۹

روز سوم جنگ بود (فک کنم یکشنبه بود) به علی گفتم چیکار کنیم به نظرت؟

همون صب جمعه دوست دخترش (همون تیغیه) و خونوادشو برده بود ویلاش! اونا هم ۱۰ ۱۵ نفری ریخته بودن اونجا!

خلاصه به من گفت حال ندارم و تهران میمونم! شبش بهم زنگ زد که اون دختر (همون دختر که دکتر بود و فاز ازدواج داشت و علی باهاش حال نمیکرد و یکمم دهاتی بود) بهم زنگ زده و خونوادش قرار بیان تهران دنبالش! بعد گفت کاش دختر زودتر بهم گفته بود و تا فلان جا میبردمش حداقل! حالا این فلان جایی که گفت حداقل ۳ ساعت تا تهران فاصله داره!

منم برگام ریخته بود، گفتم این که برای ما حال نداره چطوری همون روز میخواسته ۳ ۴ ساعت بره و ۳ ۴ ساعت برگرده که اون دختر رو تا فلان جا برسونه!

یعنی یه دختر دوزاری ارزشش بیشتر از ماست برای ایشون! اصلا این آدم تو پاچه خواری برای زن و دختر هیچ حدی نداره، جونم میده براشون!

یعنی تو اون ۱۲ روز کلا از چشمم افتاد، بابا ما مثلا رفیق بودیم حالا همخونی و خویشاوندی بماند!

۳۵۸

* اینترنت وایفای عملا کاراییشو از دست داده، اینقدر اختلال و قطعی داره که به هیچ استفاده ایی نمیاد! در حد ده دقیقه ثبات و اتصال پایدار نداره!

* کاش یه روستایی بودم تو یه کشور دور افتاده و اصلا نمیدونستم خاورمیانه کجاست و چیه!

* پیتزا چرا اینقد گرون شده! تا ۹۰۰ هزار تومنم قیمت میزنن براش! یاد علی افتادم، اون زن رو میبره رستوران و پُرسی ۱۵۰۰ پول غذاشو میده!

اون زمانی که ویلاش بودیم (البته ویلا با یه خونه سرایداری و بی امکانات، پول نداره تکمیلش کنه) زنگ میزد بهم که چند ساعت میرید بگردید که منو دوست دخترم بیایم اونجا! حالا دوست دخترش تو ویلای اصلی علی بود با خونوادش! ما رو تو گرما آواره میکرد تا با زن تنها بشه!

این علی یه آدم گ..وهیه که دومی نداره، خیلی ازش بدم اومد تو اون مدت!

۳۵۷

از این مستاجر پول پیش گرفتم، خودم و مادرم هم یه مقدار نقد داریم ولی اصلا نمیدونم این پولا رو چیکار کنم!

دلار و طلا که اصلا نمیخرم، میخواستم ماشین عوض کنم که اونم اصلا رو مودش نیستم و توان هزینه های نگهداری از ماشین خارجیو ندارم! چون دگ ماشین داخلی نمیخرم (همینم ک خودم دارم اواسط شهریور باید ۱۰ ۱۲ تومن پول بیمشو بدم، اونم خیلی مطمئن نیستم الان چقدر شده حتی شاید بیشتره!)

یه موتور خاص میخواستم بخرم که اونم میترسم تو جاده و خیابون بکشنم! البته نباتم مخالف بود!

خلاصه ما موندیم و سردرگمی!

۳۵۶

* نبات همچنان مریضه، فک کنم کرونایی چیزی گرفته بچه، دلم براش تنگ شده خیلی ...

* علی دیروز میخواست بیاد اینجا ولی از بس بیمحلش کردم که دگ خودش نیومد! فک کنم دگ فهمیده که جایی پیش من نداره!

* قرار بود آلمانی بخونم و امتحان بدم که با کلاسای ۲۸ یا ۲۹ مرداد ادامه بدم اما تا این لحظه هیچ حرکتی نکردم متاسفانه!

* یه مدت برنج زیاد درست میکنم و وزنم بالا رفته یعنی هیچی اندازه برنج منو چاق و فربه نمیکنه!

* دیروز پنجمین جلسه باشگاهمو رفتم، خوب بود و امروز استراحت میکنم ...

۳۵۵

* چند تا از بچه ها ازم پرسیدن نبات چند سالشه، دهه هشتادیه ...

* نصف شب از گرسنگی سیب زمینی سرخ کردم و خوردم! فک کنم سالها بود اینکارو نکرده بودم، هیچ چیز آماده ایی برای خوردن نداریم، بخاطر مامانم حتی نونم نمیخرم! فقط میجنگم ک وزنش ثابت بمونه و بالا نره...

دلمم نمیاد چیزی بخورم و بهش ندم اصلا نمیتونم ...

* با علی دگ حال نمیکنم گاهی تو واتساپ خبر میفرسته و منم کلا سین نمیکنم! یه دوره ایی هفته ایی ۳ ۴ بار بهش زنگ میزدم اما خودشو از چشمم انداخت! زمان جنگ که تو خونه سرایداریش بودیم (شبی ۲۰۰ تومنم نمیارزید براش پول بدی چون هیچ امکاناتی نداشت) خیلی از رفتاراش بدم اومد، دگ منم بخاطر مامان جایی نرفتم چون نمیخواستم آوارش کنم وگرنه اصلا اونجا نمیموندم! بعدم که داستان اون ده تومن و ناپدید شدنش پیش اومد و کلا ازش بیزار شدم!

این علی خیلی نمک خورده و نمکدون شکسته، غریبه هم نیست و کاملا خوب میشناسمش! بعد از اون همه لطفی که من بهش داشتم، همون شب اولی که رفتم اون خونه بدجور خودشو خراب کرد! بی چشم و رویی تو ذاتشه، دست خودش نیست ...

۳۵۴

* بچم از دیروز مریض شده، قرار بود این هفته ببینمش اما احتمالا بیوفته هفته آینده ...

فک کنم مسموم شده، بچم معدش حساسه شایدم ویروسی چیزی گرفته ...

دلم براش تنگ شده، نباتم خیلی ناز و خوشگله، کلا همه چی تمومه فقط اخلاقش یکم گنده اونم نه همیشه ...

دستم بهش برسه پوستشو میکنم اونم با پوستکن :)

* دیشب مرغ مرینیت کردم، پیاز ماست و آبلیمو با ادویه های کاری فلفل قرمز و سیاه و یکم پودر سیر، مزش فاجعه شده بود! از من آشپز در نمیاد! نیم کیلو فیله رو به باد دادم :))

۳۵۳

* یه مدت افسرده شدم و حوصله کاریو ندارم، چند روز باشگاه میرم و شاید یکم بهتر شم! چون ورزش تا حد زیادی حالمو بهتر میکنه ...

* شاید دگ آلمانیو ادامه ندم، هم سخته و هم کارآمد نیست خیلی! بتونم رو انگلیسی مسلط بشم خیلی بهتر و بدرد بخورتره! اما دوس دارم آلمانیو تا آخر آ۲ بخونم و بعد ولش کنم یعنی باید یک ترم دگ برم ...

* نباتم دپرس شده یه مدته، بچه تحت فشاره اما خودشم خیلی سختگیری میکنه و بیشتر اذیت میشه! دوس دارم تو زندگیش به بهترینا برسه چون هنوز کوچولوعه و اول راهشه...

۳۵۲

* نبات دوباره قهر کرده، سر اینکه چند بار از صفحه چتش بیرون رفتم! بعد اینجوریم نیست براش توضیح بدی و قانع بشه، یک هفته درگیری داریم سر همچین چیزی!

* دوس دارم دوباره آلمانیو شروع کنم اما انرژی و توانشو ندارم انگار!

۳۵۱

دیروز بعد از دو ماه و نیم رفتم باشگاه! البته چند روزی بود که نبات میگفت باید بری، دگ به خواست اون رفتم وگرنه خودم حالشو نداشتم واقعا!

با اینکه نسبتا سنگین وزنه زدم اما تا الان دچار هیچ نوع گرفتگی نشدم و این یکم عجیبه! البته الان ک دقت میکنم یکم گرفتگی خفیف دارم!

۳۵۰

اونروزی که نزدیک ما رو موشک زدن، منو مامانم رفته بودیم پارکینگ منفی یک! حس میکردم قرار خبرایی بشه و زودتر خودمونو رسونده بودیم اونجا! (قبلا تعریفش کردم)

حدودای ۳ و نیم ظهر بود که صدای سوت کشیدن دو تا موشک (بمب) شنیدیم!

اولی صداش دورتر بود و دومی خیلی نزدیک ...

چند روز پیش رفتم اون قسمتی که موشک خورده بود، یه ساختمون ۴ طبقه کلا ریخته بود، دو تا ساختمون کنارشم داغون شده بودن! یه ساختمونم روبروشون بود که اونم از بین رفته بود! چند تا ماشین سوخته هم اونجا بودن...

فقط ۸ تا بچه تو اون حمله کشته بودن، شاید همشون زیر ۱۰ ۱۲ سال بودن...

خیلی دردناک و ناراحت کننده بود واقعا، روز خیلی بدی بود متاسفانه ...

۳۴۹

نبات خیلی درد داشت و ناله میکرد، از صب تا شب تقریبا تو همین حال بود! یکی دو ساعتی گوشی دستم نبود و بعد اومدم پای گوشی!

یکی دو تا ویدیو فرستاده بود و باز کردم! در حال رقص اونم با خنده! پشمام ریخته بود، خیلی تضاد و تناقض داشت (یکی از خاطره های جالبم از نبات)

۳۴۸

* مامانو بردم پیاده روی و برگشتیم! کلا ۱۵۰۰ قدم راه رفت که خیلی کمه!

* نبات (اسم مستعار رلم تو وب) گاهی بهم میگه کله قندی، دوس دارم قربون صدقم میره اما احساسشو زیاد بروز نمیده متاسفانه!

۳۴۷

* بدنم خشک شده، شبا زیر کولر بخوابی نتیجش همین میشه! همش یه طرف، خشک شدن گردن یه طرف!

* چند روز پیش کامنتای یه یوتیوبر آلمانیو میخوندم و بیشترشو متوجه میشدم! انگیزم برای خوندن آلمانی بیشتر شد اما حال و حوصله رو همچنان ندارم!

* تقریبا هر روز با رلم جنگ و دعوا داریم، روزی نیست که بدون جر و بحث تموم شه!

۳۴۶

* این اخبار جنگ و درگیری تمومی نداره، من کلاس اول ابتدایی بودم (۲۸ ۲۹ سال پیش) حرف جنگ ایران و امریکا بوده تا الان که عملی شده!

در این حد فکر و خیالم بهم ریخته که دنبال خرید نقشه کاغذیم که اگه gps از کار افتاد با اون یه راه فرار پیدا کنم! از خرید تشک بادی برای ماشین بگیر تا چیزای دگ هم تو ذهنمه!

* یه رِل دعوایی و جنگ طلب دارم، خیلی تخس و لجبازه! اخلاقاشو دوس دارم اما یه وقتایی دگ بیخیال نمیشه و زیادی کش میده! بیشترم خودش آسیب میبینه متاسفانه ...

* ملت چه الکی خودشونو گنده میکنن اونم با دروغ، چند وقت پیش دوستمو دیدم میگه فلان جا رو کرایه کردیم و زنم اونجا رو میگردونه! گفتم کجا؟

میگه فلان جا لوازم چوب میفروشیم، تخت و کمد و این حرفا! حالا اونجایی که این میگفتو من صاحبشو میشناسم! یه فروشگاه ۵۰۰ متری که پُر کردنش ۵۰ میلیارد سرمایه میخواد! خب بگو زنم رفته اونجا فروشنده شده، این همه قپی الکی چیه اینا میان! دروغم میگی اینقد گنده نگو!

۳۴۵

* خیلی دوس دارم برم شمال، ولی تعدادمون کمه فقط منو مامانیم ...

اونم میگه اینجوری فایده نداره و خوش نمیگذره!

* چند روز پیش علی رو دیدم، این بدبخت همه فکرش به زیر شکمش ختم میشه! کلا از حرف زدن باهاش سیر و خسته میشی!

بعد از کلی خدمات و قرار دادن ویلاش در اختیار زن و خونوادش (زمان جنگ) و کلی خرج و بریز و بپاش، همچنان زن بیمحلش میکنه! خیلی آدم تباه و مزخرفیه این علی البته زن هم کِرم داره و خوشش میاد این مثه سگ دنبالشه!

بعد من ده تومن برای یه روز ازش خواستم گفت ندارم!

* با اون مستاجر فسخ قرارداد کردیم، پول بنگاه و کرایه یکماهو ازش گرفتم و بقیه بیعانشو پس دادم! مرتیکه خیلی خسارت بهم زد اما زندگی همینه ...

۳۴۴

یه مدت دوباره افتادم رو خط غذای بیرون! دگ از فردا سعی میکنم تا یه مدت از بیرون چیزی نخرم و خودم درست کنم!

خواهرم که کاری نمیکنه, دستپختشم افتضاحه! یه آش رشته رو خوشمزه درست میکنه, اونم تا فهمید من خوشم اومده دگ درست نکرد! تا این حد ذاتش خرابه!

مادرمم که خوشی زده زیر دلش و کلا از جاش تکون نمیخوره مگه فقط یه پارک ببرمش و یکم راه بره! حتی حس میکنم ک یجاهایی تمارض میکنه که همچنان بگه مریضم و کاری از من نخواه!

۳۴۳

* از تنهایی بیرون رفتن واقعا خسته شدم! نه مقصد مشخصی دارم و نه هدف خاصی, فقط یکی دو ساعت از خونه دور میشم که هوا به سَرم بخوره!

* از بچگی حسرت اینو داشتم که چرا بابام با فک و فامیل قطع ارتباط کرد و ما رو از رفت و آمد محروم کرد!

این چند ماه که بخاطر شرایط با فامیل یکم ارتباط داشتم, فهمیدم چه آدمای گوه و مزخرفی هستن! کلا باید از این جَک و جونورا دور موند!

* دو ماهه باشگاه نرفتم! البته ناخواسته پیش اومد و دست من نبود اما بخاطر شرایط خاصی که توشیم دگ انگیزه ورزش کردن هم ندارم!

* فعلا محله ما رو یک روز در میون و به مدت ۲ ساعت قطعی برق میدن اما میگن بعضی جاها, روزی دو تا دو ساعت برقشون میره! تصورشم ترسناکه برام! از گرما میمیرم ...

۳۴۲

* تو زمانی میتونی بقیه رو از خودت راضی نگه داری که از حق و حقوقت عبور کنی و بگذری ...

فرقی نمیکنه اون آدم کیه و چیه, در نهایت این سختی و مشقت روحی برات باقی میمونه, که بقیه رو راضی کنی یا حقوقتو نادیده بگیری ...

شما کدومو انتخاب میکنی ...

* تصمیم گرفتم با اینکه اون آدم عوضی (مستاجر) کلی ضرر بهم زد اما نصف خسارتی که حقمه ازش بگیرم و بقیه پولشو پس بدم! (خودم اینجوری راضیم)

* یه موتور دیدم خیلی خوشگله, زده به سرم بخرمش اما من الان جرات دوچرخه سواریم ندارم چه برسه به موتور!! ماشینمم ماهی یه بار بیرون نمیبرم حالا فک کن با موتور قرار کجا برم مثلا!!

* باید آلمانی بخونم و بزودی آزمون بدم, زده به سرم که بقیه زبانو تو شعبه تجریش آموزشگاه ادامه بدم اما فک کنم حماقت بزرگی باشه که از اینجا تا اونجا برم, هرجوری که بخوام این مسیر طی کنم قشنگ پوستم کنده میشه! فک کن شعبه تهرانپارس که تقریبا در خونه هستو ول کنم و خودمو تو این راه بندارم!