۳۷۱
ویلای نصفه نیمه علی بالای یه تپه بود، مسیر خاکی و وحشتناک بد بود! لندکروز باید ازش بالا میرفت، هر شب و روزی ک ازش بالا میرفتم تا حدی استرس منحرف شدن و پایین افتادن از دره رو داشتم!
وقتایی که میخواست اون زن رو بیاره اونجا با مامان میرفتیم تپه پایینی و از اونجا دماوند نگاه میکردیم! بهش میگفتم رو صندلی عقب دراز بکشه و براش فیلم پلی میکردم، گاهیم میبردمش جاده هراز و براش کباب میخریدم!
حس خوبی به این نداشتم که دوباره باید برگردم جایی که متعلق به علی! زیر منت این نکبت بودن از هر چیزی بدتر بود برام اما با یه مادر کم توان و مریض احوال کجا میرفتم واقعا؟!
میترسیدم برم جاهای دگ و خونه گیرم نیاد، تو جاده رفتن و آواره شدنم حس بدی داشت!
اما اگه خدای نکرده دوباره اتفاقی بیوفته تقریبا همه چی آماده کردم، از پول تو چند کارت مختلف تا پول نقد، دبه آب برای شستشو، فلاسک آشامیدنی! وسیله ادرار بانوان، صندلی فرنگی! دو تا پتو و بالش، دو تا حوله، باک پُر! وسایل بهداشتی و نظافت، ظرف و این چیزا! شارژر و پاور بانک پُر!
میخوام یه تشک برای صندلی عقب ماشین بخرم که مامان بتونه ازش استفاده کنه! البته بدیش این فقط در زمان توقف قابل استفادست و نه در زمان حرکت ...
دگ نمیخوام زیر منت کسی برم ...