۳۳۷

دیروز بعد از اینکه مامانو بردم دکتر, گفت میخواد بره خونه خالم, منم بردمش اونجا و خودم رفتم بستنی بخرم!

نزدیک بستنی فروشی بودم که از دور یه خانوم پیر دیدم که با صورت خونی افتاده زمین! سریع خودمو رسوندم اونجا (چند نفر دگ هم اونجا بودن) بنده خدا پیشونی و بینیش داغون شده بود و خونریزی نسبتا شدیدی داشت ...

از زیر آفتاب بردیمش تو سایه, براش دستمال آوردن که خونشو پاک کنه, به اورژانسم زنگ زده بودن اما دیر کرده بود ...

من پیشنهاد دادم که ببریمش یه درمانگاه که نزدیک بود و کارکناشو میشناختم, یه خانوم اونجا گفت که از اورژانس اطلاع دادن ک تکونش ندین تا اونا برسن! منم دگ چیزی نگفتم...

خلاصه اول اورژانس موتوری اومد و پانسمانش کرد اما همچنان خونریزی داشت, کم کم کسایی که اونجا بودن رفتن و من تنها موندم! یکم بعد آمبولانس اومد که ببرنش بیمارستان اما خودش گفت میخواد بره خونه! (موبایل یا شماره ایی از کسی همراهش نبود)

گفت خونم فلان جاست, منم همون حوالی براش اسنپ گرفتم و باهاش رفتم! راننده اسنپ یه خانوم بود, همش میگفت خدا خیرت بده! اما مسیری که پیرزن میگفت با لوکشینی که من زدم فرق داشت, راننده میگفت خدا خیرت بده اما کرایه من فرق میکنه! اینقد کرایه کرایه کرد گفتم باور کن از گزینه تشکر برات پول میزنم, نگران نباش!

مطمئنم اگه راننده مَرد بود اصلا میگفت کرایه نده! چون پول نقد همراهم نبود و هزینه از کیف پول اسنپم کم میشد تا سفر تموم شد برای اون زن پول زدم ک مدیونش نباشم!

دگ رسیدیم در خونه پیرزن, کلید انداخت و رفت تو که شماره بچه هاشو بیاره, زنگ چند تا از همسایه هاشو زدم که بالاخره یه نفر پیدا شد! گفت بچه هاش دو روز برش گردوندن تهران و این خانوم ۹۱ سالشه!

خلاصه موفق شدم با پسرش حرف بزنم و گفت حتما یکیو میفرسته پیشش که ببرنش بیمارستان! گفت بخدا روزی صد بار بهش میگیم که تنها بیرون نرو اما گوش نمیده ...

پیرزن برای خرید نون از کجا اومده بود تو محله ما! واقعا پشمام ریخته بود که چرا اینقد دور اومده! طفلک همچنان خونریزی داشت و باید درمان میشد, یکی دو تا از همسایه ها بردنش خونش و دگ منم اسنپ گرفتم و برگشتم خونه!

دو ساعت بیشتر درگیر این داستان بودم و قشنگ گرمازده شدم اما خدا رو شکر پیرزن تک و تنها تو خیابون ول نشد اونم با خونریزی!

۳۳۶

الان میفهمم اونایی که از اینجا رفتن واقعا چه بُردی کردن! همین ۲ ۳ هفته پیش با یکی از دوستام حرف میزدم, با وجود زن و دو تا بچه رفته بود فنلاند! فعلا اونجا بیکاره و از جیب میخوره, زبانشونم بلد نیست اما دولتشون کمک میکنه تا بتونن زندگی کنن!

بعد من اینجا به آینده و زندگی مبهمم فکر میکنم, به اینکه هر لحظه ممکن دوباره صدای انفجار و بمب بشنوم! به اینکه باید دست مادرمو بگیرم و کجا فرار کنم! شاید زیادی حساس شدم...

انگار افسرده شدم, یکماه باشگاه نرفتم, از فردا هم کلاس آلمانی تشکیل میشه ولی واقعا حوصلشو ندارم و شایدم کلا نرم!

خوشحالم که بچه ایی ندارم, واقعا افتخار میکنم که یکی دگ رو بدبخت نکردم ...

۳۳۵

* دیشب بعضی از کانالا, خبرای استرس زایی میذاشتن! نمیدونم هدفشون بازدید بیشتر بود یا واقعا اتفاقاتی در جریان بود ...

خلاصه بدجور استرس گرفتم, قبل از فرار اصلا استرس و ترس خاصی نداشتم اما الان آستانه تحملم خیلی کم شده! واقعا توان و تاب خروج از تهرانو دگ ندارم, البته نه بخاطر خودم, برای مادرم سخته واقعا ...

خودم تو ماشین بخوابم و برم وسط بیابون اصلا برام مشکلی نداره اما اون بنده خدا نمیتونه ...

* امروز مامان نوبت دکتر داره, مجبورم ببرمش اما نمیدونم کسی تو مطب هست یا نه!

برای دهم هم نوبت ویزیت آنلاین داره ...

۳۳۴

دیروز حدودای چهار بعد از ظهر رسیدیم خونه, مدت زیادی تو ترافیک و زیر آفتاب بودیم! شهر خیلی شلوغ نبود اما نشانه هایی از شروع زندگی دوباره توش معلوم بود ...

شب آخر خیلی وحشتناک بود, با اینکه من بالای یه تپه دور افتاده, مشرف به یه شهر کوچیک بودم اما وقتی صدای هواپیما و انفجارها رو شنیدم واقعا وحشت کردم!

خیلی از تهران دور نبودیم و صدای انفجارهای دور دست به گوشمون میرسید, البته روزهای قبل حوالی همون شهر کوچیکم چند بار بمبارون کردن!

تقریبا ده روز و نُه شب از تهران خارج شدیم, ۸ شبشو من تو ماشین خوابیدم! یک شبم تو اون خونه روستایی بودیم که اصلا نتونستم بخوابم!

تو این مدت ۴ کیلو وزنم کم شد! دائما در حال بالا و پایین کردن از اون تپه بودم (با ماشین) دنبال خرید و تهیه مایحتاج زندگی! حتی دبه های آب رو پُر میکردم که مبادا به مشکل بخوریم! دستام کامل آفتاب سوخته شدن ...

مسیر رسیدن به اون تپه یه جاده خاکی فوق العاده وحشتناک بود که عرض کمی داشت و یه طرفشم پرتگاه بود! شیب زیادی داشت و بالا رفتن ازش کار هر کسی نبود! یعنی یه راننده آماتور خودشو از دره مینداخت پایین, خصوصا اگه مثه من یه ماشین معمولی زیر پاش بود! جادش واقعا تویوتا میخواست!

نمیدونم فرار از تهران ارزش این همه سختیو داشت یا نه ...

۳۳۳

انگار اینترنت بین المللی تا حدی وصل شده ...

من و مادرم چند روز که از تهران خارج شدیم, تو یه خونه سرایداری وسط کوه و بیابون زندگی کنیم! (مال علی) البته اطرافمون پُر از ویلاهای شیک و باکلاسه!

اینجا تقریبا هیچی وجود نداره, نه یخچال و فریزر (البته تونستیم یه یخچال کوچولو بسازیم) نه اجاق گاز و آبگرمکن! نه آب آشامیدنی, نه تلویزیون و هیچی! حتی کولرم نداره ...

فقط برق داره و آنتن دهی موبایلش خوبه البته پنکه هم داریم! یکی دو روز اول خیلی سخت گذشت اما کم کم تونستم شرایطو بهتر کنم!

شبا تو ماشین میخوابم با اینکه سخت اما از تو خونه برام بهتره! (فقط یه تخت داره)

دو روز پیش از بیمارستان تماس گرفتن که مراجعه حضوری نداریم و فقط دو تا پزشک ویزیت آنلاین میکنن! منم دیروز صب مادرمو بردم آزمایشگاه (همین اطراف) جواب آزمایشش که بیاد برای ویزیت تلفنی اقدام میکنم ...

ایشالله جواب آزمایشاش خوب باشه, یکم نگرانم براش ...

دو روز اول مادرم خیلی اذیت شد اما دگ عادت کردیم و خدا رو شکر فعلا همه چی روال شده ...

خواهرم با ما نیومد و حتی حالمونم نمیپرسه! خیلی آدم بیمعرفت و به درد نخوریه!

علی ویلاشو داده دست خونواده دوست دخترش, اونجا همه چی داره و امکاناتش تکمیله! اینجا هم خرید که بسازه اما انگار پول کم آورد و همینجوری مونده!

این شهری که هستیم تا ۳ روز پیش قیامت بود اما کم کم خلوت و خالی شده, نمیدونم آدماش رفتن شهرهای دگ یا برگشتن تهران! اون زمان میگفتن سوییت شبی ۵ ۶ تومن, ویلا شبی ۱۰ ۱۵ تومن! اما الان که کسی نیست حتما با قیمت خیلی پایین تر هم میدن ...

دگ به اینجا عادت کردیم, حوصله ندارم مادرمو الاخون والاخون کنم وگرنه میتونم یه سوییت خوب پیدا کنم اما اون بنده خدا براش سخته ...

احتمالا بزودی برم حموم (عمومی) اگه امروزم برم اونجا این دفعه دومی که از حموم عمومی استفاده میکنم ...