نبات که طبق معمول تو فاز جر و بحث بود و نمیشد باهاش حرف زد، آدم پرخاشگر و تندخوییه! کلا با همه سر جنگ و دعوا داره، خوبه پسر نشد وگرنه هر روز در حال چاقوکشی و زندان و این چیزا بود! البته نمیگم مقصر یا شروع کنندست اما از کاه قشنگ کوه میسازه و ادامه میده تا بحران سازی کنه و فاجعه به بار بیاره!
منم احساس تنهایی میکردم و رفتم تو ماشین و یه ویس ۶۰ دقیقه ایی پُر کردم! البته اینجا نمیذارمش اما حرف زدن باعث شد تا حدی آروم بشم!
مامانم هم که بعد از فوت خواهرم و سکته هایی که کرد خیلی قابلیت ذهنیش کم شده، هم حافظش مشکل پیدا کرده و هم دقت کافی نداره ...
مادرم آدم دقیق و حسابگری بود اما الان حساب هیچی زندگیشو نداره، من شدم تصمیم گیرنده براش، همه مسئولیتش رو دوش منه ...
احساس میکنم دگ به چیزی فکرم نمیکنه البته گاهی ازم سوالایی میپرسه اما دغدغه ذهنی خاصی نداره جز اینکه نون تو خونه باشه! منم که نون خیلی کم میخرم...
خالم هم که هر بار میاد خونمون انگار قرار بذارنم تو قبر و شب اول مرگمه! قیافشو نگاه میکنی همش ناامیدی و انرژی منفیه! نیا خونه ما لطفا، چهرشو میبینی یاد بدبختیات میوفتی ...
خواهرم که کلا کاری به مادر و برادرش نداره، نه حرفی میزنه نه سلامی میکنه! نه حال مامانشو میپرسه نه نگاش میکنه! نه یه لیوان آب دستش میده نه اصلا اهمیتی بهش میده!
علی هم اگه حساب کنی که اونم فقط ب فکر زیرشکمشه!
گاهی با مامانم درد دل میکنم اونم ک اصلا یادش نمیمونه، رو یچیزایی حافظش خیلی ضعیفه اما رو یچیزایی بهتره ولی در کل این طفلی هم کسیو نداره، گاهی باهاش دعوا میکنم و عصبی میشم، خیلی پرخاشگر میشم و تندی میکنم شاید چون دوس ندارم اینجوری بی اراده و ضعیف ببینمش ...
میگه دلم فلان چیز میخواد، نمیتونم براش نخرم حتی اگه مثه دو شب پیش دلش ژامبون بخواد! نمیتونم نگیرم، نمیتونم محرومش کنم از همه چی تا الانشم خیلی بهش سخت گرفتم ولی آدم مگه چقدر زندست اگه خدای نکرده یه روزی نباشه تا آخر عمرم عذاب وجدان این خواسته هایی که داشته و انجام ندادم حتما نابودم میکنه ...
پُرخور نیست با یه برگ ژامبونم قانع میشه ولی فکرش پیش خوراکیای مضره البته اگه زیادی به خواسته هاش بها بدی پُرخورم میشه ...
کلی بازی های فکری و پازل براش خریدم اما استفاده نمیکنه، موبایلم ک دگ دستش نمیگیره به اون صورت...
این زندگی منه و اینم اطرافیانمن ...