۳۴۵
* خیلی دوس دارم برم شمال، ولی تعدادمون کمه فقط منو مامانیم ...
اونم میگه اینجوری فایده نداره و خوش نمیگذره!
* چند روز پیش علی رو دیدم، این بدبخت همه فکرش به زیر شکمش ختم میشه! کلا از حرف زدن باهاش سیر و خسته میشی!
بعد از کلی خدمات و قرار دادن ویلاش در اختیار زن و خونوادش (زمان جنگ) و کلی خرج و بریز و بپاش، همچنان زن بیمحلش میکنه! خیلی آدم تباه و مزخرفیه این علی البته زن هم کِرم داره و خوشش میاد این مثه سگ دنبالشه!
بعد من ده تومن برای یه روز ازش خواستم گفت ندارم!
* با اون مستاجر فسخ قرارداد کردیم، پول بنگاه و کرایه یکماهو ازش گرفتم و بقیه بیعانشو پس دادم! مرتیکه خیلی خسارت بهم زد اما زندگی همینه ...
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 14:5
توسط بیگناه
|