* چند تا از بچه ها ازم پرسیدن نبات چند سالشه، دهه هشتادیه ...

* نصف شب از گرسنگی سیب زمینی سرخ کردم و خوردم! فک کنم سالها بود اینکارو نکرده بودم، هیچ چیز آماده ایی برای خوردن نداریم، بخاطر مامانم حتی نونم نمیخرم! فقط میجنگم ک وزنش ثابت بمونه و بالا نره...

دلمم نمیاد چیزی بخورم و بهش ندم اصلا نمیتونم ...

* با علی دگ حال نمیکنم گاهی تو واتساپ خبر میفرسته و منم کلا سین نمیکنم! یه دوره ایی هفته ایی ۳ ۴ بار بهش زنگ میزدم اما خودشو از چشمم انداخت! زمان جنگ که تو خونه سرایداریش بودیم (شبی ۲۰۰ تومنم نمیارزید براش پول بدی چون هیچ امکاناتی نداشت) خیلی از رفتاراش بدم اومد، دگ منم بخاطر مامان جایی نرفتم چون نمیخواستم آوارش کنم وگرنه اصلا اونجا نمیموندم! بعدم که داستان اون ده تومن و ناپدید شدنش پیش اومد و کلا ازش بیزار شدم!

این علی خیلی نمک خورده و نمکدون شکسته، غریبه هم نیست و کاملا خوب میشناسمش! بعد از اون همه لطفی که من بهش داشتم، همون شب اولی که رفتم اون خونه بدجور خودشو خراب کرد! بی چشم و رویی تو ذاتشه، دست خودش نیست ...