حدودای چهار و نیم یه استامینوفن ۵۰۰ خوردم که برای کلاس آبریزش نداشته باشم! یه دوش گرفتم و طبق معمول حدودای پنج و نیم پیاده رفتم آموزشگاه! (نزدیکه)
بچه های آلمانی طبقه سوم آموزشگاه هستن, رسیدم نزدیک کلاسمون ک دختر خوشگله رو دیدم که تو راهرو با دوستش ایستاده بودن!
حسابی بهش نگاه کردم که یه سیگنال بهش بدم! (فک کنم متوجه شد) دگ رفتم تو کلاس نشستم (رضا و النازم بودن) از شانسم دختر خوشگله اومد روبروی کلاسمون وایساد! صندلی منم دقیقا روبروی دره! (نمیدونم اتفاقی بود یا خودش خواست) اینقد نگاش کردم, قشنگ بهش زُل زده بودم! اونم نگام میکرد و میخندید (دوستشم بود) در کل سیگنال مثبتی مخابره کرد! خیلی تابلو بهش نگاه میکردم!
تو تایم استراحت رفتیم هواخوری, اونا هم اومده بودن! دوباره یجوری وایسادم که روبروی دختر باشم! اینقد داستان خیط بود که همه فهمیدن ما به این دختر کراش داریم! (حتی استادمون)
رضا میگفت بهت پا میده, برو باهاش حرف بزن! استادمون میگفت یکیتون مخشو بزنه شاید دوستاشم به من پا دادن! :)) (استادمون ۲۲ سالشه :/)
امروز اون پسر کیسه به دسته نیومده بود! دهنشو اسفالت میکنم با این دختر حرف بزنه ...
خلاصه تعطیل شدیم, دختر دم در بود! یجوری الکی انگار خودشو با گوشی سرگرم کرد که ما بهش برسیم! (ما یه کوچولو دیرتر تعطیل شدیم)
دگ دختر رفت تو خیابون فرعی! من حواسم نبود اما رضا گفت برگشت و پشتشو نگاه کرد ...
گفت چرا نرفتی باهاش حرف بزنی اون منتظرت بود! حتی برگشت که ببینه میری یا نه ...
سوار ماشینش شد و رفت ...
برای روز اول بد نبود, نشون دادم بهش علاقه دارم! رضا گفت اگه دفعه بعد ببینیش و جلو نری اون دگ میپره!
دگ اگه عمری بود و خدا خواست یکشنبه باهاش حرف میزنم! ولی امروزم میشد خصوصا آخر کلاس, فرصتو از دست دادم...
اون شاید از من خوشش بیاد اما من هیچ پلنی برای بعدش ندارم, واقعا تو فاز این داستانا نیستم! من دگ اون سروش ۵ ۶ سال پیش نیستم! حتی آدم ۳ ماه پیشم نیستم ...
شایدم کلا بیخیال داستان بشم, این حرفا حکم بازیگوشی برام داره نه چیزی که واقعا هست ...