زُل
عصر رفته بودم پیاده روی، تو کوچه پس کوچه ها قدم میزدم، از تو یه کوچه باریک رد میشدم که چند قدم جلوتر یه دختر شاید ۲۲ ۲۳ ساله با یه سگ پاکوتاه ِ پشمالو جلوی پادری یه خونه نشسته بودن، دختره سرش تو گوشی بود، من که نزدیکشون شدم این سرشو بالا آورد و بهم زُل زد، یه دور براندازم کرد، اینجور موقعها ما پسرا معذب میشیم :|
منم درحال صحبت با گوشی بودم و رفتم اما چیزی که برام عجیب بود بی روحی و سردی خاصی بود ک تو صورت اون دختر بود، نمیدونم اون حسی که بهم دست داد معذب شدن بود یا ترس از نگاهش، نگاه سنگینی داشت خلاصه :|
موقع برگشت جرات نکردم از اون مسیر برگردم ...
دوغ
امروز و دیروز خیلی اشتها نداشتتم و چیزی ب اون صورت نخوردم، امشب خیلی تشنه و گشنه بودم، چند لیوان دوغ خوردم اصلا حالمو داغون کرد، نمیدونم چرا بهم نساخت البته چیزای سرد و خنک اونم ب مقدار زیاد کلا بهم نمیسازه ...
از این دوغای طعم دار بود ک اصلا دوس ندارم، نمیدونم چرا خریدمش :/
سرد
الان رو یه نیمکت خیلی سرده فلزی نشستم، هوا سرده اما از خوونه موندن بهتره :|
خدایی نیمکت میذارید یا چوبی باشه یا اگه فلزی بود یه لایه لاستیکی روش بکشید، چون این نیمکتا تو زمستون عملا دکورین :|
البته من چند تا زیرشلواری و یه شلوار پوشیدم خیلی سرما رو حس نمیکنم :))