عصر رفته بودم پیاده روی، تو کوچه پس کوچه ها قدم میزدم، از تو یه کوچه باریک رد میشدم که چند قدم جلوتر یه دختر شاید ۲۲ ۲۳ ساله با یه سگ پاکوتاه ِ پشمالو جلوی پادری یه خونه نشسته بودن، دختره سرش تو گوشی بود، من که نزدیکشون شدم این سرشو بالا آورد و بهم زُل زد، یه دور براندازم کرد، اینجور موقعها ما پسرا معذب میشیم :| 

منم درحال صحبت با گوشی بودم و رفتم اما چیزی که برام عجیب بود بی روحی و سردی خاصی بود ک تو صورت اون دختر بود، نمیدونم اون حسی که بهم دست داد معذب شدن بود یا ترس از نگاهش، نگاه سنگینی داشت خلاصه :| 

موقع برگشت جرات نکردم از اون مسیر برگردم ...