بیکار
هنوز دو ساعت از بیدار شدنم نگذشته ک کامل حوصلم جر خورده!! خواستم برم بانک ک کاش میرفتم چون احتمالا شنبه شلوغ باشه و معطل شم اما اصلا حسش نیست!! خواستم دوباره بخوابم اما خوابم نمیبره!!
یه وقتایی زمان کم میاری و گاهیم مثه امروز تا خرخره غرق بیکاری و بیحوصلگی میشی ...
خسته کننده
روز خسته کننده ایی بود، بیشترشو خواب بودم و به تنهایی و بیحوصلگی گذشت!!
تنها حرکتی ک زدم دعوا با نقاش خوونه بود، خیلی معطل میکنه و آروم و آهسته کار میکنه!! منم مثه سگ بهش پریدم تا حساب کار دستش بیاد!!
از اون موقع قهر کرده و حرفی نمیزنه، چیزیم نمیخوره!! خووبه والا انگار دختر ۱۲ ساله ست که برامون قیافه گرفته :|||
قسمت پذیرایی تموم کنه میندازمش بیرون، بقیه اتاقا رو باید یکی دیگه انجام بده!! طرف حساب من نبود وگرنه همچین نخاله هاییو برای کار نمیارم ....
کار ۲ ۳ روز ُ تو دو هفته انجام داده، فک کرده با هالو طرفه :|
بی انگیزه
خیلی بیحوصله و بی انگیزه شدم!! اصلا حس و حال هیچکس و هیچ چیزیو ندارم!!
حوصله اینجا رو هم ندارم دیگه، خیلی یکنواخت و تکراری شده، ترجیح میدم یه مدت فقط خواننده باشم و چیزی ننویسم ...
• پست قبلی خصوصی بمونه برای خودم، رمز پست ها رو عوض نمیکنم, حوصلش نیست ...
همش خواب
سه و نیم ظهر بیدار شدم، ناهار خوردم و چند ساعت بعد دوباره خوابیدم ...
فک کنم حدودای ۶ و ۷ بود که خوابم برد، تا نُه و نیم خواب بودم!!
با اخلاق سگی از خواب بیدار شدم چون میخواستم خرید کنم، وقتایی که هوا کامل تاریک میشه حس خرید کردنم میپره ...
خوابای آشفته هم زیاد دیدم، کلا چند روزه اصلا حال و حوصله ندارم ...
نه اعصاب برام مونده و نه دل و دماغ، جوونی ما هم اینطوری داره به فنا میره ....
بیحوصله
شبایی که بیرون نمیرم بیحوصلگیم دو چندان میشه، حتی اون نیم ساعت یه ساعتیم که میرم پیاده روی تاثیر زیادی تو حوصلم داره!!
دیگه حالم از این خیابونا و کوچه های تکراری بهم میخوره، خیلی کسالت آوره که هر روز یه مسیر تکراریو بری و برگردی، برای همین حتی پیاده رویمم محدود شده و هر روز نمیرم ...
این وضعیت برای همه افسردگی و بیکاری درست کرده اما تاثیرش رو امثال من که هیچکسو ندارن خیلی خیلی بیشتر محسوس بوده ...
بیحال
خیلی روز بد و داغونی بود، بیحال و بیحوصلم اصلا نمیدونم چمه ...
همشو یا خواب بودم یا رو تخت ولو بودم، نمیدونم برای گرمای خوونست یا خوونه نشینی زیاد یا پُرخوری دیشب یا همشون باهم رو سرم نازل شدن و منو ب این حال انداختن ...
صب قبل از اینکه بخوابم پُرخوری کردم و روش خوابیدم، ظهر از خواب که بیدار شدم یه حس سنگینی و بیحالی خیلی بدی داشتم، الانم خیلی بیحالم :(
دنده چپ
ظهر با دنده چپ از خواب بیدار شدم، کلا حال و حوصله و دل و دماغ نداشتم، تازگیام که تایم خوابمو بیشتر کردم، ب خودم میگم بیدار شم که چیکار کنم و دوباره میخوابم ...
کلا حال و حوصله هیچکاری ندارم، اراده و انگیزمم که صفر شده، باشگامم که دست و پا شکسته میرم، برنامه غذایی و این چیزامم ک رو هواست، دو روز مناسب میخورم یه هفته پرخوری میکنم، تو این تقریبا ۲۰ ماهی که بیکارم چند کیلو اضافه وزن آوردم، هیچ جوره هم آب نمیشه انگار ...
اون آدم فعال و اکتیو جاشو داده به این آدم بیحوصله شکمو :(
خوردن شده یه سرگرمی برام ...