۸ و ۵
همون رمز قبلی ...
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۹ ساعت 13:5
توسط بیگناه
|
همون رمز قبلی ...
یه مرد میانسالی بود که تنها تو یه عمارت زندگی میکرد، همیشه جدی و اخمو بود، بچه بودیم هر وقت توپمون میوفتاد تو خوونش جرات نداشتیم بگیم توپمونو بده :|
یه بار خیلی شاد و شنگول و خوشحال داشت میرفت خوونه، ما هم تا دیدیم سرحاله گفتیم توپامونو ازش بگیریم، اما چند ثانیه بعد دهنمون افتاد زمین :|
فک میکنین چی شد؟! عمرا بتونید حدس بزنید :|
خدا رحمتش کنه تقریبا ۱۴ سال قبل فوت کرد اونم تو تنهایی و بیکسی ...
زمین خوونش اینقد بزرگ بود که بعد از مرگش یه آپارتمان ۲۴ واحد و یه آپارتمان ۱۴ واحد توش ساختن ...