یه مرد میانسالی بود که تنها تو یه عمارت زندگی میکرد، همیشه جدی و اخمو بود، بچه بودیم هر وقت توپمون میوفتاد تو خوونش جرات نداشتیم بگیم توپمونو بده :| 

یه بار خیلی شاد و شنگول و خوشحال داشت میرفت خوونه، ما هم تا دیدیم سرحاله گفتیم توپامونو ازش بگیریم، اما چند ثانیه بعد دهنمون افتاد زمین :| 

فک میکنین چی شد؟! عمرا بتونید حدس بزنید :| 

خدا رحمتش کنه تقریبا ۱۴ سال قبل فوت کرد اونم تو تنهایی و بیکسی ... 

زمین خوونش اینقد بزرگ بود که بعد از مرگش یه آپارتمان ۲۴ واحد و یه آپارتمان ۱۴ واحد توش ساختن ...