۲۵۱

هشت بیدار شدم و قرص دادم, دیدم هوا خوبه بعد مامانو آماده کردم و بردم پارک, پیاده روی کرد و نسبتا خوب بود ...

اومدیم خونه, یه لیوان شیر و یه اسلایس نون به مامان دادم بعدش خودم با یه لیوان شیرکاکائو و یدونه نون خرمایی رفتم باشگاه! بعد از تمرین رفتم کدو و هویج و این چیزا خریدم ...

دیشب یه بسته سینه گذاشته بودم تو یخچال, تا رسیدم خونه آشپزی کردم تا الان! همون خوراک مرغو درست کردم تا ببینم چی میشه البته اینبار یکم فلفلیش کردم تا تندتر بشه ...

به خواهرم گفتم دگ تو آشپزخونه کاری نکنه, خودم همرو انجام میدم! چون همه جا رو به گند میکشه! من ظرفای کثیفو مرتب یه گوشه میذارم تا به وقتش خواهرم بذاره تو ماشین ظرفشویی ...

بعد خانوم همه اون ظرفا رو خالی میکنه تو دو تا سینکو میره! یعنی کار هر روز و همیششه! گفتم لطف کن دگ به ظرفا دست نزن, خودم همه چیو اوکی میکنم, قشنگ گند میزنه به آشپزخونه, هیچکاری نمیتونی توش انجام بدی ...

تنها کاری که میکرد همین تمیز کردن (گند زدن) ظرفا و آشپزخونه بود ک اونم خودم انجام میدم و خلاص ...

ناهار و شامشو تو محل کارش میخوره, کاری به کار ما نداره, پس همون ر...دن به آشپزخونه هم انجام نده که حداقل من با خیال راحت یچیزی درست کنم ...

کار خوونه

امروز ۳ ۴ ساعتی مشغول کار خوونه بودم، از ظرف شستن و تمیز کردن آشپزخوونه بگیر تا شام درست کردن و این چیزا ...

شامم خوشمزه شده بوود، خودم ک راضی بودم خخخخ :D

ظرف

کلی ظرف آماده کردم که بشورم، فک کنم یکی دو ساعتی کار داشته باشن :(

حال و حوصله بیرون رفتن ندارم، فقط باید یکم خرید کنم که گشنه نمونم، نمیدونم چی بخرم و چی بخورم، دل و دماغ هیچکاری ندارم

وحشت

آپارتمان ما جنوبیه ، آشپرخونه هاش به سمت حیاط !

رفته بودم تو آشپزخونه آب بیارم ، چراغ هودُ فقط روشن کردم و رفتم کنار پنجره ، یهو چشمم افتاد به پنجره خونه روبرو ، احساس کردم یکی داره از اونجا نگام میکنه ، اونم از تو تاریکی ! تقریبا ۱۵ ۱۶ متر فاصله داشتیم شایدم نهایتا ۲۰ متر دقیق نمیدونم !

کُرک و پَرم ریخت خدایی ، قبلام احساس کردم از اون پنجره یکی نگاه میکنه البته ن همیشه اما بار اولم نبود :| 

اینقد ترسیدم سَرم مور مور میشه :/