الان ک تو روزهای نزدیک کنکوریم یه مرور کلی از روزهای مدرسه و اشتباه بزرگی که مرتکب شدم بنویسم ...
مقطع دبستان و راهنمایی که علاقه ایی به درس خووندن نداشتم و شب امتحانی بودم، برای همین خیلی عذاب آور بود و به سختی میگذشت البته دلیلش فقط من نبودم و خونواده هم پیگیر درس خووندنم نبود ...
تو مقطع دبیرستان چون دروس تخصصی تر شده بود خیلی علاقه خاصی به فیزیک و ریاضی پیدا کرده بودم و رفته رفته چسبیدم به درس خوندن، حتی یادم سال سوم دبیرستان نسبت های مثلثاتیو برای خودم اثبات و تجزیه تحلیل میکردم، تو فیزیک فرمول سازی میکردم و پیگیر جزئیات مسائل بودم، خیلی با علاقه وقت میذاشتم و درس میخووندم ...
کم کم اون بچه درس نخوون که املا رو به زور ده میگرفت تو دبیرستان واسه خودش شاخ شده بود، یادم سال اول دبیرستان ۱۳ تا کلاس بودیم که من بین همه اون دانش آموزها شاگرد سوم بودم و بالاترین معدلو داشتم ...
رسیدیم به سوم دبیرستان، یه پسره که شاگرد اول سال سوم ها بود(من دوم بودم البته با حق خوری!) بهم پیشنهاد داد که پیش دانشگاهی غیرحضوری بگیریم و مدرسه نریم تا وقت بیشتری برای درس خووندن داشته باشیم، در کنارش برای درس های اصلی کلاس کنکوری میریم که جا نمونیم، منم موافقت کردم و از اونجایی که خونوادمم هیچ وقت نگفتن چیکار میکنی و چیکار نمیکنی خودمو انداختم تو چاه، رفتم درخواست دادم و مدرسه قبول کرد که فقط تو امتحانات شرکت کنم و سرکلاس ها حاضر نشم ...
نمیخوام خیلی طولانیش کنم اما اون دانش آموز علاقمند به تحصیل کم کم افسرده شد، هم تنها بودم هم اینکه همفکری نداشتم ک راهنماییم کنه هم اینکه اصلا نمیدونستم چیکار کنم چون واقعا گیج شده بودم، تو امتحانات پیش دانشگاهی ک اصلا نرسیدم شرکت کنم و همه رو افتادم ...
درس ها خیلی سنگین و زیاد بودن، واقعا خریت بزرگی بود که مدرسه نرفتم و خودمو تو همچین هچلی انداختم، واقعا گند خورد به آینده تحصیلیم، مقصر اصلی خونوادم بودن که هیچ وقت نگفتن چیکار کن و چیکار نکن، با یه پیشنهاد غلط و پذیرشش از همه چی عقب افتادم ...
اون پسره ترم دومش برگشت به مدرسه اما من همچنان مدرسه نمیرفتم و افسرده بودم ...
خلاصه کنکور دادیم و من چیزی نزدیک ۵۰ هزار و این چیزا شدم!! جالبه دوستم که از من برنامه میگرفت پزشکی شهید بهشتی قبول شد، اون پسره که بهم پیشنهاد غیرحضوری داد اقتصاد دانشگاه تهران قبول شد ...
البته این پسره خودشم خیلی گند زد چون واقعا هممون مستحق پزشکی بودیم و خیلی راحت قبول میشدیم منتها با اون پیشنهاد هردومون ر ی د یم ...
دیگه همه از هم جدا بودیم و خبری از کسی نداشتم تا اینکه دو سال سه سال قبل رفته بودم برای مغازم خرید کنم که اتفاقی یکی از بچه های دوران دبیرستانو دیدم که رفیق فابریک اون پسره بود و با منم خیلی صمیمی بود، بعد از کلی خوش و بش و حرف زدن از بچه های دبیرستان برام تعریف کرد ...
اون پسره دکترای اقتصادشو گرفته بود و ازدواجم کرده بود، بعد از ازدواج مهاجرت کرده و الان استاد دانشگاه ماساچوسته آمریکاست ...
منم اگه اون اشتباهو نکرده بودم و افسردگی سراغم نیومده بود الان باید همچین جاهایی بودم ...