دیروز اون مَرد که پارسال چند بار باهاش پیاده روی رفتم بهم زنگ زد!

گفت میای پیاده روی!

گفتم من کوه میرم اگه میخوای شما هم بیا!

خلاصه ساعت ۲ ظهر به سمت کوه حرکت کردیم, تو مسیر اینقد حرفای تکراری زد که مخمو خورد! دقیقا همون حرفای پارسالشو تکرار میکرد! کلا تو کله پوکش انگار هیچ فعل و انفعالی رخ نمیده و تو یه نقطه ثابت مونده!

تو مسیر ۲ تا دختر بالاتر از ما حرکت میکردن, رفته با اونا گپ و گفت شروع کرده! یعنی اینقد چرت و پرت میگفت که آبرو برامون نذاشت! همون اول در مورد یبوست باهاشون حرف میزنه! بعدش میگه من چند سال فلان کشور بودم, چند سال بهمان کشور بودم! تو ترکیه فلان کسب و کار دارم! اینجا یه کسب و کار دیگه دارم! 

مرتیکه چلغوز من که میدونم تو خرج شکمتم به زور در میاری دیگه چرا الکی گنده میای! 

بیست دقیقه با دخترا حرف زد, آخرشم فراریشون داد و رفتن! 

تو مسیر اینقد غر زده و ناله کرده, مثه بچه های ۵ ساله به زور بالا میومد! عین لبو قرمز شده بود, حالا واسه من کُری میخوند که من از تو بهترم! حالا هر ۲۰ متر من ۵ دقیقه صبر میکردم تا بهم برسه! تو مسیر ده بار نشسته و استراحت کرده! با همه این اوصاف کل کل میکرد باهام!

آخرای مسیر برگشت کلی نق زده که من دیگه نمیام و زانوهام داغون میشه و از این حرفا! تا رسیدیم پایین سریع رفته یه آبمیوه و دو تا کیک خریده و خورده! رسما داشت میمرد!

تو جاده درختا خیلی خوشگل بودن!

عکس