پنت هاوسم طبقه هشتاد و پنج یکی از برج های نیویورک ، با اسکناس صد دلاریم سیگار برگو روشن میکنم و به خدمتکارم میگم برام املت خاویار درست کنه ، منشیم به وکیلم زنگ زده تا بپرسه نتیجه شکایتم از شرکت بوگاتی بخاطر اون آهن پاره ایی که بهم دادن چی شده ، بقیه داستانم نمیگم ...

این داستان بخشی از حقیقت بود اگه اون دختر رو نپرونده بودم ، واقعا حماقت و خریت تا کجا ، اونکه عاشقم بود و باهاش ازدواج میکردم و اون داستان واقعی میشد و الان اینجا نبودم ک این چیزا رو بنویسم :/ 

لامصب هیچ جورم راه برگشت نداشت چون سند خیانتم افتاد دستش ، ای بابا چ زندگی بیرحم :/