۵۷۶

از تره بار که بیرون اومدم، زن یکی از داییامو دیدم! تو پیاده رو از کنار هم رد شدیم و اصلا محلی بهش ندادم و رفتم! دقیقا همینکارو برای داییم هم انجام دادم!!

مادرم بیمارستان بود یه بار سر بهش نزدن، یه تماس نگرفتن که حالشو بپرسن! پس ک.. لق همچین فامیلی! میوه فروشای تره بار حق بیشتری گردن من دارن تا همچین نخاله های بدرد نخوری!

بعد مادرم در گذشته چه خدمتایی به همینا کرده! فک کن گاهی میرفت تا فرودگاه دنبال همین داییم و میاوردش تا خونش! بخدا همون زمانا هم بهش میگفتم چرا اینکارا رو میکنی؟! کی تا حالا اومده دنبال تو؟

خریت (محبت بی دلیل) تو خونمومه!!

۱۵۴

داشتم رفتار اون شب خاله و داییمو آنالیز میکردم, به طرز عجیبی به یه جواب ساده رسیدم!

داییم دو تا پسر داره که سال به سال حتی بهش زنگ نمیزنن, زنشم سالهاست ترک خونه کرده و رفته! یه آدم تنهاست که تقریبا هیچکس نمیخوادش ...

خالمم دو تا دختر داره, یکیشون که از ایران رفته و هر موقع میاد اینجا خدا تومن خرج رو دست خالم میذاره!

اون یکی دخترشم که دست به سیاه و سفید نمیزنه و هیچ کاری انجام نمیده! حتی چند ماه پیش که خالم یه جراحی کوچولو کرده بود این دخترش تقریبا کاری برای مادرش نکرد...

حالا همین دو تا آدم رفتار منو با مادرم دیدن, وقتی میبینن من مثه میگ میگ برای مادرم همه کارم میکنم, مشخص که حسادت میکنن و سعی در بهم زدن رابطمون دارن! واقعا تنها جوابی که بهش رسیدم فقط و فقط حسادت بود ...

۸۲

صب داییمو تو خیابون دیدم, چقد براش ناراحت شدم ...

بنده خدا خیلی چاق شده, دوس داشتم سوارش کنم و برسونمش ولی رو صندلی جا نمیشه, منم خودمو زدم به ندیدن و رفتم!

البته اگه صندلی جلو خالی بود حتما سوارش میکردم اما ماشینم جمع و جوره و سنگین وزنا توش جا نمیشن ...

خیلی عذاب وجدان گرفتم, البته همین آدم یه بار زنگ نزد که حال مادرمو بپرسه! نمیدونم من چرا نسبت به همه کس و همه چیز احساس وظیفه میکنم, خیلی خَرم متاسفانه!

کی دلش برای من سوخته که من دلسوز همه شدم!