تنها
دیشب خیلی خیلی حالم بد بود، واقعا داغون بودم و کسی نبود که باهاش حرف بزنم، به زور خودمو خوابوندم که حالم بدتر از این نشه فقط سعی کردم فکرمو منحرف کنم تا خوابم ببره، واقعا اینقد داغون بودم که باید آرامبخش میخوردم که آرومم کنه، خیلی دیشب بد و سخت گذشت :(
خدا رو شکر امروز بهتر بودم :)
کینه و نفرت
همیشه ازشون نفرت داشتم حتی چشم دیدنشونو نداشتم، سر چیزای بیخودی و الکی باهاشون تند برخورد میکردم و داد میزدم، به یه مرحله ایی رسیده بودم که قلبم باهاشون تیره و تار شده بود، ازشون فراری بودم چون میگفتم اونا زندگیمو خراب کردن و نذاشتن اونی بشم که میخوام و واقعام همین بود چون خیلی اذیتم میکردن یا شاید من خیلی تحت تاثیر شرایط بهم میریختم و نمیتونستم رو خودم تمرکز کنم، بهرحال اون زمانم سنی نداشتم، دوران نوجوونی و جوونیمو خراب کردن، از منم یه آدم گوشه گیر و منزوی ساختن که برای فرار از تنهاییاش باید با این دختر و اون دختر وقتشو میگذروند و کلا از خونواده و خونه فراری شدم و چشم دیدنشونو نداشتم، شایدم قربانی شدم ...
اما حالا که یکیشون چند روز رو تخت بیمارستان و حال خووبی نداره واقعا بهم ریختم، تو این چند روز حالش فرقی نکرده و این نگرانم کرده، خودمو سرزنش میکنم که چرا براش کاری نکردم، چرا از خودم مایه نذاشتم چرا نخواستم بهتر و مهربونتر رفتار کنم، چرا خودمو کنار کشیدم، چرا باید اینطوری میشد و خیلی چراهای بیجواب که برام خواب و خوراک و آرامش نذاشته، شاید اونم یه قربانی مثه من بود که نیاز ب کمک داشت اما کسی کاری براش نکرد، حداقل میتونم بگم خیلی بیشتر از من بهش توجه شد اما خودش نخواست جور دیگه ایی باشه یا شایدم نتونست تغییر کنه، یه قربانی میتونه به یه قربانی دیگه کمک کنه؟!
حتی الان که حالش خووب نیست از درون دلم براش میسوزه و نگرانشم اما باز یه حس نفرت تو دلم وجود داره که میگه بیخیالش باش، احساس میکنم فقط با خودم تظاهر میکنم که نگرانشم و بهش اهمیت میدم، انگار خودم برای خودم نقش بازی میکنم اما میدونم که هیچ وقت بدشو نخواستم، نمیدونم چی بگم...
براش دعا کنین حالش خووب شه، از ته دل میخوام حالش بهتر شه، سعی میکنم براش جبران کنم، جبران چیو نمیدونم اما در حال حاضر تنها چیزی ک آرومم میکنه این یه خبر خووب در موردش بشنوم، براش انرژی مثبت بفرستید که بهتر شه ...