۸۹
داشتم یچیزی میخوردم ک تو گلوم گیر کرد, خودمو با بدبختی رسوندم ب مامانم که بزنه به پشتم تا شاید بره پایین!
همینجوری که دستام دور گردنم بود, رسیدم به تخت مامانم! با چند تا ضربه ایی ک بهش زدم از خواب بیدار شد و فهمید که اتفاقی برام افتاده!
یکم به پشتم دست کشید که یهو همه چیو بالا آوردم! همین موقع ها بود که خواهرمم اومد! تا چراغو روشن کرد یه نیرویی اونا رو تمیز کرد و از بین رفتن! (چیزایی ک بالا آوردم)
یکم آروم شدم که یهو یه چیزی منو کف زمین کشوند و با خودش برد!
چقد داد کشیدم تا اینکه از خواب پریدم! خیلی کابوس ترسناکی بود! خیلی ماورایی و وحشتناک بود ...
قلبم اومد تو شلوارم, چه خوب که خواب بود! برم بخوابم دوباره, خدا کنه دگ کابوس نبینم ...