خیلی خسته شدم امروز ، مشتریشون زیاد بود و اصلا ننشستم !

تو‌ اون شلوغی یه پسر سیاه خپل اومده میگه سلام خوش اومدین !

میگم جان هستم خدمتتون ، میگه شما هم‌ اومدی کمک !؟ آخه لباس فُرم تنتون نبود و متوجه نشدم !

میگم آره ، میگه به منم زنگ زدن ک بیا کمک !

آخر شب سوار یه ماشین یکی دو میلیاردی شد و رفت ! سر تا پاش هزار تومن نمیارزید اما چون پسر فلانیه و خرشون میره زندگیشون اینطوریه، بچه های اونجا برام تعریف کردن هر روز با یه ماشین میاد و میره !

نه ب خیلیا که محتاج نون شبن نه به اینا که به خیلی جاها وصلن و نمیدونن با ثروت باد آوردشون چیکار کنن ...