کوفته
خیلی خسته شدم امروز ، مشتریشون زیاد بود و اصلا ننشستم !
تو اون شلوغی یه پسر سیاه خپل اومده میگه سلام خوش اومدین !
میگم جان هستم خدمتتون ، میگه شما هم اومدی کمک !؟ آخه لباس فُرم تنتون نبود و متوجه نشدم !
میگم آره ، میگه به منم زنگ زدن ک بیا کمک !
آخر شب سوار یه ماشین یکی دو میلیاردی شد و رفت ! سر تا پاش هزار تومن نمیارزید اما چون پسر فلانیه و خرشون میره زندگیشون اینطوریه، بچه های اونجا برام تعریف کردن هر روز با یه ماشین میاد و میره !
نه ب خیلیا که محتاج نون شبن نه به اینا که به خیلی جاها وصلن و نمیدونن با ثروت باد آوردشون چیکار کنن ...
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم شهریور ۱۳۹۷ ساعت 23:14
توسط بیگناه
|