۲۳۷
سالها پیش با یه دختر دوست بودم, خونشون خیلی از ما دور بود و همیشه با مترو میومد سمت من ...
دختر فداکاری بود (چون ب خودش زحمت میداد) من متروسواریو از این دختر یاد گرفتم! یکی از سرگرمیامون این بود که هر بار یه ایستگاه مترو پیاده میشدیم و نزدیکترین مکان تفریحی اونجا رو میدیدیم!
خیلی دختر تعارفی و خجالتی بود اما تضاد عجیبی تو خونواده داشتن! خودش آدم ساده و بی آلایشی بود اما برادرش روزی ۴ ساعت آرایش میکرد و بیرون میرفت! بهم میگفت از لوازم آرایشی برادرش استفاده میکنه :/
باورم نمیشد تا اینکه عکس طرفو دیدم! پسر از این قرتیا و قیافه های عملی و پلنگ بود! باورم نمیشد که اینا خواهر و برادر باشن!
یادش بخیر گاهی خیلی میخندیدیم تا این حد که دختر ضعف میکرد!
تنها چیزی که بهم داد و بعد از سالها هنوز دارمش و ازش استفاده میکنم (عکس)
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم فروردین ۱۴۰۴ ساعت 23:16
توسط بیگناه
|