قصه
با یه دختر دوست بودم ۲۹ سالش بود اون زمان، خلاصه یه بار قبل از خواب بهم گفت برام قصه بگو، منم فک کردم داره شوخی میکنه و الکی یکم مسخره بازی در آوردم و یه سری اراجیف گفتم و تموم شد :/
فردا و فرداهای بعدشم میگفت قصه بگو :||||||
آخرشم سر همین قصه بگو قصه بگو اینقد داد و بیداد کردم که خدا رو شکر همه چی تموم شد و از دستش خلاص شدم :|
کاملا جدی انتظار داشت براش داستان سرایی کنم ، منم که اعصاب این جفنگیاتو ندارم :|
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم تیر ۱۳۹۸ ساعت 0:48
توسط بیگناه
|