یه رفیق صمیمی داشتم که چند سالی ازم بزرگتر بود، خیلی باهم جور بودیم، تو دانشگاه همکلاسی بودیم ...

گاهی از خاطراتش برام تعریف میکرد، آدم با تجربه و جالبی بود ....

دوستمون پیمانکار بود و تو شهرهای مختلف کار میکرد، خلاصه یکی از طرحاش تو فلان شهر بود و از یه دختره خوشش میاد که از قضا پدر دختره تو اون شهر یه آدم دُم کلفت بووده و حسابی خرش میرفته ...

اینم تا تنور داغه میچسبونه و دختر رو عقد میکنه، بعد از یه مدت متوجه میشه که دختره یه جوریه!! 

میگفت یهو از خواب بیدار میشد و داد و بیداد راه مینداخت، میگفت الان فلانی گور به گور شده کجاست، باید برم بکشمش :|

هیچی دیگه میفهمه دختره مشکل روان داره، یه مدت که تحت درمان قرارش میدن، دکتر روانپزشک این دوست ما رو میکشه کنار و بهش میگه خدا خیرت بده چطوری جرات میکردی شبا پیش این بخوابی :|

هیچی دیگه توافقی جدا میشن و بعد از یه مدت میره دخترخالشو میگیره، ماجرای دخترخالشم بعدا تعریف میکنم، باحاله 😁