تا شش صب بیدار نگهم داشتن ، از کار و زندگی انداختنم ! از اونور تا یک خوابیدم بعدش رفتم دنبال کارای عقب افتاده ایی که داشتم ، واقعا یه وقتایی خسته کننده میشن ! امشبم سه تاشون باهم اومدن ، همزمان با یکیشون حرف میزدم و با دوتاشون چت ! یه جاهایی به چهار تا هم رسیدن ک خدا رو شکر یکیشون مهمون داشت و زود رفت ...

این موقعها با اونی ک حرف میزنم اصلا نمیفهمم چی میگه :/ خسته و کلافه بودم با کوچیکه یه بحث کوچیکی کردم و قهر کرد ! دوباره رفتم منت کشی تا آشتی کرده ، قربونش برم امشب فهمیدم چشماشو خیلی دوس دارم ، یعنی قبلام میدونستم ولی امشب یادآوری شد برام !

اون خنگه اینقد فضولی میکنه رو اعصابم راه میره ، اینو چیکار کردی اونو چیکار کردی ، چرا کردی چرا نکردی ، از اون چ خبر ، انگار میاد بازجویی میکنه :/ دست خودشم نیست ، ذاتا همین !

اون یکیم خورده فرمایشاتی داشتن ک باید انجام بدم ظاهرا ، فردا میبینمش ، حوصلشم ندارم :/ 

این یکیم که سرخوشه ، فقط ب هر چیزی میخنده :/ ایراد گرفتنم خوب بلده ، فقط بخوره و بخنده و بخوابه :/ 

کوچیکه هم ک منتظر بگی بالای چشمت ابرو تا قهر کنه و بره ، بعد بری نازکشی کنی :/ 

اون یکیم ک رفته سفر ، اینقد جدی و خشکه آدم نمیدونه چیشو باور کنه ، کلا تو این سه سال یه جور بوده ، تغییرناپذیره ، اینقدی ک این ثبات اخلاقی و رفتاری داره واقعا هیچکس نداره باید مرد میشد اشتباهی زن در اومده :/ 

اینم زندگی من با این هیولاها :)