وقت تلف کردن
این موقعها با اونی ک حرف میزنم اصلا نمیفهمم چی میگه :/ خسته و کلافه بودم با کوچیکه یه بحث کوچیکی کردم و قهر کرد ! دوباره رفتم منت کشی تا آشتی کرده ، قربونش برم امشب فهمیدم چشماشو خیلی دوس دارم ، یعنی قبلام میدونستم ولی امشب یادآوری شد برام !
اون خنگه اینقد فضولی میکنه رو اعصابم راه میره ، اینو چیکار کردی اونو چیکار کردی ، چرا کردی چرا نکردی ، از اون چ خبر ، انگار میاد بازجویی میکنه :/ دست خودشم نیست ، ذاتا همین !
اون یکیم خورده فرمایشاتی داشتن ک باید انجام بدم ظاهرا ، فردا میبینمش ، حوصلشم ندارم :/
این یکیم که سرخوشه ، فقط ب هر چیزی میخنده :/ ایراد گرفتنم خوب بلده ، فقط بخوره و بخنده و بخوابه :/
کوچیکه هم ک منتظر بگی بالای چشمت ابرو تا قهر کنه و بره ، بعد بری نازکشی کنی :/
اون یکیم ک رفته سفر ، اینقد جدی و خشکه آدم نمیدونه چیشو باور کنه ، کلا تو این سه سال یه جور بوده ، تغییرناپذیره ، اینقدی ک این ثبات اخلاقی و رفتاری داره واقعا هیچکس نداره باید مرد میشد اشتباهی زن در اومده :/
اینم زندگی من با این هیولاها :)