۵۷۴

* وقتی مامانم از چیزی صحبت میکنه و میبینم مثلا فلان اتفاق چند روز اخیر یادشه واقعا براش خوشحال میشم و ذوق میکنم!

البته چیزایی که با تاکید بهش میگم یادش میمونه، مثلا اینکه فردا آزمایش داری و نباید چیزی بخوری!

* میخوام برنج بخرم و نمیخوام دوباره گند بزنم!

لعنتی انگار میخوای فضاپیما بخری! برنج فلان کشت اول، اون یکی کشت دوم! فلانی الک سوم، نیم دانه! لاشه! (این دو تای آخر معلوم درجه یک نیستن) الک دوم! معطر! دُم سیاه! بعد مال هر شهرم متفاوته انگار! بعد از کیسه ایی ۲ شروع میشه تا ۴! (همه هم به قول خودشون ایرانی و درجه یک و این حرفا!)

همون برنج اشغالی که بار آخر خریده بودم، دیروز تو فروشگاه زده بود کیسه ایی ۳۱۰۰!

۵۱۸

* امشب دوباره لباس گرفتم، وسواس عجیبی تو متنوع پوشیدن دارم! خواهرمم اینجوریه!

* با مامان پایتخت کشورها رو تمرین میکنم، فکر کنم راه خوبی برای تقویت حافظش باشه، شاید دکتر تو ویزیت بعدی داروی حافظشو تغییر بده (احتمالا بعد از گرفتن نوار مغز) احساس میکنم پیشرفت خاصی نداشته متاسفانه و این خیلی آزارم میده ...

گاهی حافظش خوب عمل میکنه و گاهی ناامید کننده، شایدم اینجوری براش بد نباشه حداقل کمتر غصه میخوره اما تو این حالت من براش غصه میخورم ...

۴۳۴

بدترین عارضه ایی که از بیماری های مادرم براش پیش اومد قطعا از دست دادن بخشی از حافظشه ...

خیلی براش غصه میخورم که اینجوری شده، انگار هیچی یادش نمیمونه یا فقط قسمتی از یه واقعه ممکن تو ذهنش بمونه و فراموشش نشه ...

حتی گاهی با شک و شبه در مورد مرگ دخترش حرف میزنه، امشب بهم میگفت بعضی از شبا فک میکنم که واقعا خواهرت رفته یا هستش ...

سه شنبه وقت دکتر داره حتما باهاش مشورت میکنم تو این زمینه ...

۱۶۷

مادرم گاهی حرفای عجیب میزنه, نمیدونم ذهنش فریبش میده یا بعد از سکته اینجوری شده ...

گاهی ازم میپرسه خواهرت فوت کرده یا الکیه, سعی میکنم جوابشو ندم بعد خودش میگه یادم خاکش کردن و گریه میکنه :((

بعد از سکته ایی که کرد حافظش خیلی آسیب دیده, تا حدی بهتر شده اما احتمالا تو ناخودآگاهش یا به دخترش فکر نمیکنه یا تصور میکنه زندست و البته این براش بهتره ...

تو همه این بلاهایی که سرش اومد, آسیب حافظش واقعا از همه بدتر و ناراحت کننده تره ...

یادم چند سال پیش بهم گفت, اگه پیر شدم ازت انتظار دارم ببری منو بگردونی, الان پیر نشده اما ناتوان شده و سعی میکنم اون خواستشو اجرا کنم, گاهی پارک میبرمش و اگه خودش بخواد جاهای دیگه هم میبرمش ...

دقت

چند تا چیز که اصلا بهشون دقت نمیکنم، اسم کوچه ها، خیابونا، ساختمونا، مغازه ها و پلاک ماشین هاست!! (در کل اسامی و اعداد) و چهره مغازه دارا، همسایه ها!! (در کل چهره آدما)

یعنی اسم کوچه کناریمونو نمیدونم یا اسم آپارتمان روبرو!! یا پلاک ماشین اعضای خونوادم!! در این حد بی دقتم رو این مسائل :|||

پیک برام غذا آورده بود، ازش پرسیدم ببخشید از فلان رستوران اومدین؟! 

گفت مرد حسابی شش ماهه برات غذا میارم :||| 

نه اینکه نتونم ب خاطرم بسپارم، کلا اهمیتی نمیدم!!

وبلاگ

دنبال کننده یه وبلاگ بودم که آدرسشو فراموش کردم، البته هنوز خیلی فکر نکردم که چی بود وگرنه احتمالا یادم بیاد ...

جزء معدود وبلاگایی بود که دنبال کننده پستاش بودم!!

یه اخلاقی ک دارم چیزیو ذخیره نمیکنم حتی شماره موبایل، همه رو تو ذهنم جا میدم حتی آدرس وبلاگ همه شماها رو حفظم حتی اون آدرسای طولانی و پُر و پیمون خخخخ